اه ! چرا دیگر بچه نیستیم

 

خب بچه که بودیم همه چیز فرق می کرد . زندگی دو رنگ داشت . یا از شکلات خوشت می آمد ( سفید ) یا بدت می آمد ( سیاه ) . یا دوست داشتی یا دوست نداشتی . به هیچ چیز مجبورت نمی کردند . هر وقت دلت می گرفت مثل بچه آدم ! خودت را ول می دادی روی زمین و زار زار گریه می کردی ، راحت تر بودی . وقتی توی پارک سرسره بازی می کردی نوبت رعایت کردن مهم نبود ، کیف کردن مهم بود ! به همه هم سن و سالانت حال می دادی . باهاشون بازی می کردی . گرگم به هوا ! دزد وپلیس ، خاله بازی  . همه را دوست داشتی : 10 تا دوستت دارم مامان ! برای ماچ کردن کسی که دوستش داشتی از هیچ کس اجازه نمی گرفتی . عشقت این بود که دکتر شوی . می تونستی عاشقانه با یک عروسک ساعت ها حرف بزنی یا با اسلحه اسباب بازی ات نصف فامیل را قتل عام کنی !  نژاد پرستی برایت مفهومی نداشت ( برای فهم نژاد پرستی این مطلب رو بخونید ) زندگی ات واقعی بود . دروغ نمی گفتی چون نیازی نداشتی و ترسی .

نتیجه اینکه وقتی بچه بودیم آدم بودیم و دیگه اینکه : اه ! چرا دیگه بچه نیستیم ؟
پی نوشت : چند دقیقه پیش دلم برای دوران کودکی تنگ شد . واسه همین اینو نوشتم !